A last grad of high school ep 21


ss501_story

الن: اه خدایا شکرت بالاخره می تونیم حال این دابل اس رو بگیریم...اونا فکر می کردن که مانمی تونیم یه کار دیگه پیدا کنیم...

کیانا:اونا که تعطیلا(با عرض معذرت)

اوا:فکر کنم بدونی جچطوری باید حالا انتقامت رو بگیری...مگه نه کیانا و تو هم همینطور الن فکر کنم که تو یه خورده حسابی با هیون داری نه؟

الن:اره راست میگی.....

اوا:خیله خوب پس بیاین بریم و فردا ببینمشون...

کیانا: باشه ....

فردا صبح توی مدرسه:

هیونگ داشت توی راهرو راه می رفت که یهو صحبت یکی از بچه ها توجه هش رو جلب کرد و یه گوشه وایساد و تا بتونه به حرفاشون گوش کنه...

پسره : شنید رقصنده های قبلی دابل اس رفتن با سوپر جونیور؟

دختره:واقعا؟

هیونگ زمزمه کرد: سوپر جونیور؟

پسره:اره بابا...اینا خیلی شانس دارن و فقط هم به خاطر رقص و هیکل های عالیشونه...

دختره: خدا به همه از این شانسا بده...

پسره: راست میگی ... من که خودم شخصا مونا شو خیلی دوست دارم...تا این کلمه از دهن پسره بیرون اومد هیونگ با عصبانیت رفت جلوی پسره و با نگاه عصبانی و تنفر بهش نگاه کرد و بعد با حالت 2 از لاونجا رفت...

هیونگ: پسرا پسرا...

جونگمین:چته تو باز؟

هیون:اتفاقی افتاده چرا انقدر عصبی ای؟

 هیونگ در حالی که نفس نفس می زد و با عصبانیت گفت:انجلز...

جونگمین: انجلز چی؟ اتفاقی واسه اونا افتاده...هیونگ با دست علامت منفی داد و ادامه داد: انجلز با گروه سوپر جونیور قراداد بسته...تا هیونگ این  حرف زد هیون از جاش بلند شد و داد زد: چی ؟ چجطور ممکنه از کجاشنیدی؟

هیونگ: داشتم تو راه پله راه می رفتم که دوتا از دانش اموزا گفتن که با اونا قراره کار کنن...

بعد از این حرف هیون با یه عصبانیت زیاد و با حالت 2 از انجا رفت و پشتش جونگمین با همون حالت رفت...

هیون همه جا رو گشت تا بالاخره الن ید که داری با سولی صحبت می کنه با عصبانیت به سمتش رفت و دستش محکم کشید و با خودش برد...الن که تا همون موقع فقط غرغر می کرد و هر کاری می کرد تا بتونه دستش رو از دست هیون بکشه بیرون ولی نمیشد...تا بالاخره هیون پشت دو تا دیوار وایساد ...

الن: ولم کن ... دارم میگم ولم کن عوضی... هیون دست الن رو ول کرد و. شونه های الن رو گرفت و محکم چسوبندش به دیوار به طوری که یه درد خیلی بدی الن تو شونه هاش احساس کرد...

الن: چه غلتی می کنی؟

هیون بدون توجه به حرفی که الن زد ادامه داد...

هیون: چرا اینکارو کردی مگه من از ت خواهش نکرده بودم؟

الن: داری در مورد چی حرف میزنی اخ ...از ت خواهش میکنم ولم کن درد میکنه...

هیون: نمی تونم ... اخه چجوری این کارو بکنم...

الن: هیون داری چی میگی لطفا ولم کن...

هیون: طوری ولت کنم؟ ها؟ تو اولین کسی هستی که من به خاطرش غرورمو می ذارم کنار و ازش خواهش میکنم چطوری تونستی این کارو بکنی؟

الن به هنر قیمتی که بود هیون از خودش جدا کرد...

الن: چیه نکنه تو ای که برای زندگی من تصمیم میگیری ؟ تو کیه منی؟ ها ؟ مامانم ؟ بابام؟ خواهرم چیه منی؟ ها نکنه به خاطر این که من تونستم کار پیدا کنم حسودیت میشه؟ چی اولین بار خوب پس این یه تمرینی میشهکه بعدها بتونی از همه معذرت خواهی کنی...

هیون: از قصد این کارو کردی نه از قصد با گروه رقیب ما رفتی و رقصندشون شدی؟

الن: به تو چه ربطی داره؟ اصلا اره .. خوب که چی چه فایده واسه تو میکنه؟ تو ای که برای من زندگی نذاشتی؟ ها؟تو اولین پسری هستی که من بهش اجازه دادم این جوری با من حرف بزنه ... واقعا فکر میکنی کی هستی؟درسته من اینکار کردم تا ببینم تا چه حد عصبانی میشی و چا حد حرصت میگیره ...والان واقعا خوشحالم که باعثشده تا این حد حرصت بگیره... منتظر باش بیشتر از اینا من و گروهمون برات داریم و بعد از گفتن این حرف از اونجا رفت... هیون محکم دستش رو به دیوار کوبوند ...

هیون: تو از احساسه من نسبت به خودت خب  نداری الن ... من عاشقتم... تو نمی تونی اینکارو بکنب... نمی تونی و بلند فریاد زد....که صداش حتی به الن هم رسید ولی اون بی توجه از اونجا رفت...

جونگمین از یه دختره پرسید که کیانا کجاست و اون بهش گفت که تو رختکنه...جونگمین سریع سمت رختکن ها رفت خدا رو شکر کر چون هیچ کس اونجا نبود و بعد رفت تو رختکنی که توش کیانا با دیدن جونگمین خواست جیغ بکشه ولی ونگمین سریع جلوی دهن کیانا رو گرفت و با عصبانیت به چشمای کیانا نگاه کرد ... کیانا خیلی ترسیده بود و فقط یه تاپه نازک سفید بدن نما و یه شلوارک پوشیده بود

...

جونگمین دستش از دهن کیانا کشید و با صدای خیلی اروم گفت: قرار دادت رو بهم بزن...

کیانا: چی؟

جونگمین این دفعه بلندتر: قراردات رو بهم بزن...

کیانا که تازه به خودش اومده بود خودش رو جمع جور کرد و گفت...

کیانا: به تو چه؟

جونگمین یه پوزخند زد و با عصبانیت گفت: به من چه ربطی نداره ... یادت رفته که بهت گفته بودم فقط فقط رقصنده خودمی؟ یادت رفته؟

کیانا:»فکر نکنم بعد از اون اتفاقی که اخرین بار برامون افتاد بازم همچین چیزی وجود داشته باشه...و ضمنا"من بهت گفته بودم که می خوام از انتقام ئبگیرم و حتما این کارو میکنم...من به خاطر جلوی همه ضایع شدم...به خاطر تو غرورم جریح دار شد ... به خاطر تو ابروم جلووی خاصو عام رفت... همش به خاطر تو...

جونگمین: من بهت گفتم معذرت می خوام... من بهت گفتم متاسفم ...من گفتم اشتباه کردم...دیگه چه چیز دیگه ای بود که نگفتم؟ها؟

کیانا: فکر کردی همه ی اونا با این کلمات و جمله برگردونده میشن؟ نه ...نمیشا...

جونگمین: داری این کارو میکنی که حس حسادت منو تحریک کنی؟ اره؟ باشه... افرین کارت عالی بود من الان از عصبانیت دارم میترکم و حس حسادتم تحریک شده... دیگه چیز بیشتر از این می خوای ببینی؟

کیانا: اره می خوام ببینم می خوام ببینم به جای رسید ی که به غلت کردم افتادی و جلوی پام زانو زدی ...وازت ممنونم که گفتی داری از عصبانیت میترکی این جوری بهتر می تونم اذیتت کنم...و همه ی لباساش ورداشت ورفت...جونگمین وی زمین نشست...

جونگمین: جونگمین دیدی با حماقتت داری عشقت رو دستی دستی از دست می دی هر چند که ازم متنفره...

بعد از این که کیانا از اونجا رفت احساس گناه بهش دست داد و ناراحت بود با این که می خواست از جونگمین انتقام بگیره ولی دوست نداشت ناراحتیش رو ببینه... نمی دونست چرا ولی نمی دونست چرا ولی این احساسات داشت دیگه بهش لطمهمی زد...

 

کیانا رفت پیش دخترا و دید که الن اونجا نیست...

کیانا: بچه ها الن کو؟

ارغوان: حالش واقعا خیلی بد و خیلی هم ناراحت بود...

مونا: بهتره که فردا بریم و سو جو ها رو ببینیم ...

کیانا: منم می خواستم همین بگم...من بهشون زنگ میزنم...

اوا:ولی تو واسه چی انقدر پکری؟

کیانا بدون تو جه به حرف اوا گوشیشو از جیبش در اورد و رفت به مدیر اس ام زنگ زد...

ساعت 12 شب بود که ارغوان داشت می رفت یالن مدرسه که تمرین کنه ...وارد سالن که شد یونگ سنگ رو دید که داره تمرین میکنه نمی دونست چرا ولی محو یونگ سنگ شد تا اینکه اهنگ تموم شد و به خودش اومد...

وارد سالن شد و یونگ  سنگ از توی اینه ارغوان دید ... تعجب کرد ولی سعی کرد به خودش مسلط باشه...

یونگسنگ: این موقع شب اینجا چیکار میکنی؟

ارغوان: تو اینجا چیکار میکنی؟ منم می خوام همین کارو بکنم...یونگسنگ دیگه حرف نزد و وسایلشش رو جمع کرد داشت از در میومد بیرون که دوباره برگشت...

یونگ:اه داشت یادم میرفت ... به خاطر قرار داد جدیدتون بهتون تبریک میگم...

ارغوان: فکر نمی کنم واقعا از ته دل تبرییک بگی... حداقل باید یه لبخند بزنی ... نه؟

یونگسنگ: متاسفم نمی تونم اینکارو بکنم...

ارغوان: چرا؟

 یونگسنگ فقط یه لبخند خیلی زیبا تحویل ارغوان داد و رفت...

فردا صبح دخترا مدرسه نرفتن و به سمت کمپانی اس ام رفتن و موقع ای که رفتن سوجو ها نبودن و دخترا تنها برگه ها رو امضائ کردن... و رفتن تا فردا که سوجو ها رو ببیننن...

ساعت 10 شب بود که کیو به گوشی اوا زنگ زد...اوا اول نمی خواست جواب بده ولی بعد از این که یونگسنگ بیشتر از 7 بار زنگ زد جواب داد...

اوا: بله؟

کیو: چرا گوشیت جواب ندادی...

اوا: کارتونو بگید لطفا اقای کیم...

کیو: اقای کیم؟ چرا انقدر با من رسمی حرف میزنی؟

اوا: دلیلی نمی بینم که با شما غیر رسمی حرف بزنم...

کیو: می خوام ببینمت... نیم ساعت دیگه دم خونتونم...و گوشی رو قطع کرد

موفق باشید


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:59 توسط kiana| |


Power By: LoxBlog.Com